کد مطلب:235728 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:268

لباس متبرک
ناقل: آیه اللّه خزعلی

روز بیست و یكم ماه ذی الحجّه بود.آن روز هم مثل همه ی روزهای جمعه دیگر، از قم به سویِ شهر ری به راه افتادم و در مجاورت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السّلام به قصد منبر و سخنرانی و ارشاد جوانان وارد منزل دوستم شدم. هنوز چایی اوّلم را تمام نكرده بودم كه یكی از جوان ها پیش آمد. دست داد و احوالپرسی كرد. گفتم: - شما كه به این مجلس خیلی علاقمند بودید، چطور شدكه مدّتی خدمتتان نرسیدیم؟ جوان كه لبخند پرمعنایی بر لب داشت، آهی كشید و گفت: - خدمتتان رسیدم تا همین مطلب را عرض كنم. راستش الآن چند روز است كه لحظه شماری می كنم كی روز جمعه بشود و شما را زیارت كنم و مطلب مهمّی را به عرضتان برسانم. خیلی وقت است كه



[ صفحه 54]



من از ناراحتی قلبی رنج می برم. اما تازگی حالم بدتر شده بود. به طوری كه در بیمارستان قلب بستری شدم. چند روزی تحت مراقبت های ویژه بودم. گفتند «دهلیز قلب شما گشاد شده است. این خیلی خطرناك است.» امّاآن روز بدجوری دلم شكست. همان روزی كه چند دكتر بر روی سرم جمع شدند و بعد از بحث های مفصّل بر روی عكس ها و نوارهای قلبی و چیزهای دیگری كه در پرونده ام بود به من گفتند: - متأسفانه از دست ما در ایران كاری برای شما ساخته نیست. قلب شما هم با وضعی كه دارد، چند روزی بیشتر نمی تواند كار كند. اگر ظرف همین سه- چهار روز، خودتان را به لندن نرسانید، قلبتان از كار خواهد افتاد. با شنیدن این خبر ناگوار و صریح، درد شدیدی در قلبم احساس كردم و عرق سردی پیشانی ام را پوشاند. رنگم پرید و منِّ و منِّ كنان گفتم: -آ...آخر...آخر چه جوری من خودم را به لندن برسانم، آن هم با این سرعت! چه جوری ویزا بگیرم، بلیط هواپیما را چكاركنم، هیچ پروازی جای خالی ندارد... از همه مهمتر این كه پول این سفر و مخارج درمان را ازكجا فراهم كنم؟... یكی از دكترها حرف مرا قطع كرد كه: - این چیزها به ما مربوط نیست. شما دو راه بیشتر ندارید، یا خودتان را خیلی زود به لندن می رسانید و یا وصیّت نامه تان را



[ صفحه 55]



می نویسید. با شنیدن این مطالب، اشك چشمانم را درآغوش كشید و سرم سنگین شد. نفهمیدم دكترها كِی رفتند. شام كه برایم آوردند نتوانستم بچشم. بعد از شام، چندین پرستار دوْرَم را گرفتند و هر كس چیزی می گفت: - شما نباید از جایتان تكان بخورید. - نمازتان را هم باید همینطور خوابیده بخوانید. - برای وضو هم حركت نكنید، ما را خبركنید تا كمكتان كنیم تا خوابیده تیمّم كنید. - دواها و قرص هایتان را هم فراموش... من كه دیگر حوصله ای نداشتم، حرفهایشان را قطع كردم كه: - لطفاً مرا تنها بگذارید. می خواهم امشب تنها باشم و استراحت كنم. درب اتاق كه بسته شد، صورتم را به سوی قبله برگرداندم و در حالی كه زار، زارگریه می كردم، عرض كردم: - یا امام زمان! دستم به دامانت. به دادم برس. من كسی را ندارم و كاری هم از دستم ساخته نیست. راستش، درست است كه كسی خبر مرگ خودش را بشنود خیلی سخت است، ولی من خیلی برای خودم ناراحت نیستم. بیشتر ناراحتی من برای خانواده و پدرم است. خیلی ها در سن جوانی مرده اند و یا می میرند، حالا من هم یكی از آنها! امّا اگر من بمیرم، با این وضع مالی بدی كه دارم برای زن و بچّه ام



[ صفحه 56]



خیلی بد می شود. هر روزی كه من كار كنم زن و بچّه ام نان دارند و روزی كه بیكار باشم آنها هم بی نان خواهند بود. پدرم هم بعد از یك عمر زندگی با عزّت، مجبور می شود دستش را به طرف دیگران دراز كند. اینها از مرگ برای من سخت تر است. خواهش می كنم یك عنایتی به من بفرمایید... همینطور درد دل می كردم و اشك می ریختم.آخرین باركه چشمم به عقربه های ساعت داخل اتاق افتاد تا یازده چیزی نمانده بود. بس كه گریه و زاری كرده بودم خسته شدم و پلك هایم سنگینی كرد. نفهمیدم كِی خوابم برد. دیدم اتاقم پر از نور است وآقایی ماهرخسار وآسمانی با عطرهایی بهشتی و سرمست كننده دركنار تختم بر روی یك صندلی نشسته است. تا نگاهش كردم با لحنی سرشاراز محبّت فرمود: - پاشو! بلندشو! - چی؟ بلند شوم؟! الآن مدّتها است كه از جایم تكان نخورده ام. حتی نمازهایم را خوابیده می خوانم. حركت برای من خیلی خطرناك است. دكترها مرا ازكوچكترین حركت منع كرده اند. - مگر فراموش كردی كه همین چند دقیقه پیش به چه كسی متوسّل شده بودی؟ با شنیدن این كلمات تكانی خوردم و با خوشحالی پرسیدم: - شما... شما آقا ولی عصر علیه السّلام هستید؟ - خیر! من رضا هستم.



[ صفحه 57]



و ناگهان از شدّت شادی از خواب پریدم. از آن آقا و صندلی اش خبری نبود امّا صدای زیبایش هنوز هم شنیده می شد: - بلند شو راه برو. تو خوب شده ای. با احتیاط بلند شده و بر روی همان تختم نشستم. احساس هیچگونه ناراحتی نكردم. از تختم پایین پریدم و به سمت در دویدم. در را با شدّت بازكردم و خارج شدم و با شدّت هم بر هم زدم: - تَرَق!!! چندین پرستار همزمان به سوی من دویدند. عصبانیّت و دستپاچگی از سر و رویشان می بارید: - چرا از جایت حركت كردی؟ - ممكن است كه همین الآن قلبت از كار بیفتد، آن وقت چه كسی مسؤولیت مرگ تو را بر عهده می گیرد؟ - حالا از جایت بلند شده ای، دیگر چرا می دَوی؟!... و من كه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم هر لحظه به یكی از آنها روكرده و می گفتم: - من خوب شده ام! خوبِ خوب! حال من از حال شما هم بهتر است. من می خواهم مرخص شوم. لطفاً مرا مرخص كنید، همین الآن. همین الآن... پرستارها نگاهی به یكدیگر انداخته، شانه هایشان را بالا كشیدند و با حركات سر و صورت به یكدیگر فهماندندكه: - یارو خل شده و از وقتی كه فهمیده است كه به زودی خواهد مرد،



[ صفحه 58]



عقلش را از دست داده است. آنگاه دو نفر ازآنها زیر بغل های مرا گرفتند و خیلی آرام مرا به سوی تختم راهنمایی كردند. من هم در همان حال گفتم: - من خُل نشده ام! به خدا راست می گویم. امام رضا علیه السّلام مرا شفا داده است. او همین الآن اینجا بود، توی بیمارستان، دركنارِ من... امّا آنها به حرف های من توجّه نكرده و مرا به آهستگی بر روی تختم خوابانیدند. ولی وقتی كه با اِصرارِ من مواجه شدند برای دلخوشی ام یك گوشی بر روی قلبم گذاشتند. اوّلین پرستار، همین كه گوشی بر روی قلبم گذاشت، به سرعت گوشی را از سینه ام دوركرد و در حالی كه رنگش پریده بود به بقیّه پرستاران نگاهی انداخته و بلافاصله برای بار دوّم گوشی را بر قلبم گذاشت و این بار مدت بیشتری به صدای قلبم گوش كرد. وقتی گوشی را از گوش خود در آورد فریا د زد: - ضربان قلبش كاملاً نرمال است... هنوز حرفش به آخر نرسیده بود كه پرستار دوّم گوشی را از او چنگ زده و بر قلبم گذاشت. وقتی او هم همان حرف را تكراركرد، نفر سوّم و چهارم هم امتحان كردند. كم كم اتاقم پر شده بود از پرستار و بیمار. همه با هم حرف می زدند و هركسی چیزی می گفت: - او راست می گوید. - او خوب شده است. - امام رضا علیه السّلام او را شفا داده است.



[ صفحه 59]



- این یك معجزه ی مسلّم است. وقتی كه من این حرف ها را شنیدم و بوی خوش شادی و رضایت را در فضای بیمارستان استشمام نمودم، از فرصت استفاده كرده و گفتم: - پس مرا مرخص كنید تا بروم. امّا پرستاران گفتند: - ما كه نمی توانیم شما را مرخص كنیم، باید تا ساعت هشت صبح صبركنید تا دكترها بیایند و شما را معاینه كنند، چنانچه آنها هم تشخیص دادند كه خوب شده اید مرخصتان خواهند كرد. از ساعت هفت صبح، پرستارها جلوی درب بخش در انتظار ورود پزشكان ایستاده بودند تا هر چه زودتر خبر شفای مرا به آنها بدهند. امّا چند نفر ازآنها كه تحصیل كرده خارج بودند شروع كردند به خندیدن و مسخره كردن: - خب، پس معلوم شدكه یكی از راههای درمان بیماری های قلبی، خواب دیدن است!! امّا پرستارها اصراركردند كه: - خب بیایید و خودتان معاینه كنید. ناگهان چندین پزشك ریختند دورِ من و شروع كردند به معاینه كردن. هركس معاینه می كرد حالت چهره اش عوض می شد. چند دقیقه بیشتر نگذشته بودكه همان پزشكان با قیچی افتادند به جان من



[ صفحه 60]



و شروع كردن به تكّه تكّه كردن لباس های من برای تبرّك و تیمّن!! [1] .



[ صفحه 61]




[1] به لطف خدا اين داستان واقعي را در شهر مقدّس مدينه الرسول صلي الله عليه و آله و سلم به رشته ي تحرير درآوردم، بدان اميد كه اين كتاب شريف را متيمّن و متبرّك سازد.